آدرین جانآدرین جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آدرین،شاهزاده قصه زندگی من

22. پسرکم بزرگ شده

عزیزترینم روزبروز شیرین تر و خواستنی تر میشی. سرعت تغییراتت بیشتر شده و حرکتهای جدیدت هرروز بیشتر میشه...   عزیزترینم روزبروز شیرین تر و خواستنی تر میشی. سرعت تغییراتت بیشتر شده و حرکتهای جدیدت هرروز بیشتر میشه... شیرخشکت بهت نمیسازه و باید عوضش کنیم و بریم سراغ آخرین گزینه یعنی نئوکیت که گرفتنش دردسرهای خودشو داره ولی ما به خاطرت تا قله قافم میریم موش کوچولو. برای اطمینان به هرکس از فامیل که میاد ایران هم میگیم با خودش چندتا بیاره که به مشکل نخوریم، هرچند هزینش خیلی زیاده ولی فدای سرت مامانی جونم. از علاقه هات بگم که عاششششششق تلفن و موبایل و تبلتی، وقتی تو بغلم باشی با تلفن صحبت کنم با کلی ذوق جیغ و دست و پا میزنی و هرجور شده م...
20 بهمن 1392

21. عکسهای جشن هفت ماهگی

مامانی نفسم باورم نمیشه 7 ماهه که عطر وجودت تو لحظه لحظه زندگیم جاریه. پارسال این موقع که حال بد و تهوع کم کم داشت دست از سرم برمیداشت واقعا فکرشو میکردم فقط یکسال بعد انقدررررر زندگیم با حضورت تغییر کنه؟فکرشو میکردم میشه تا این حد عاشق باشم و خودمو یادم بره؟ نه اصلااااااا فکرشو نمیکردم... عزیزترینم خیلی دلم میخواست بیشتر بیام بنویسم، تو این مدت خیلی تغییر کردی و شیرین و شیرین تر شدی ولی انقدر فکر و حواسم درگیر آلرژیت بود که لذت چشیدنشو از خودم دریغ کردم و روزو شبم پر از تلخی غصه بود. میدونم بعدها که دلنوشته هامو بخونی این همه نگرانی من واست عجیبه، نمیدونم شاید اصلا درکش نکنی ولی انگار مادر بودن یعنی یک نگرانی بی پایان که بازه زمانیش از وقت...
15 بهمن 1392

20. کادوهای کریسمس

عزیزترینم دایی حسین و میشل جون برای اولین کریسمست کادوهای خیلییییییییی خوشگلی برات فرستادن که جمعه به دستمون رسید و کلی از دیدنشون ذوق کردممممممممممم... امروز بعد از چند روز بداخلاقی و دردسری که بخاطر واکسن 6 ماهگی داشتیم بالاخره با کادوهات ازت عکس گرفتم مامانی جونممممممم. کادوهات یک ماشین چوبی که روش حک شده Adrian، یک تخته چوبی که حروف اسمت رنگی داخلشه و حرفاش بیرون میان و میشه دوباره سرجاشون بذاریش و اینجوری نوشتن اسمتو یاد بگیری و اون خرگوش خوشگل حوله ای هم داخل شکمش یک قالب یخ داره برای وقتایی که بخوام کمپرس سرد برات بذارم یا خدایی نکرده تب داشته باشی. این یکی کلی بعد از واکسن ایندفعه به دردمون خورد، کلی شکلات خوشگل و خوشمزه هم بود که...
17 دی 1392

19. عکسهای جشن شش ماهگی

گل پسرم پنجشنبه خونه عمه اورانوس دعوت بودیم و همه عمه ها و عموت جمع بودن، ما هم کیک گرفتیم و جشن 6 ماهگیتو کنار خانواده بابایی جشن گرفتیم عزیزدلم... پسرکم دیگه بزرگ شده و به غیر از من، بابایی، مامان بزرگه،بابابزرگه و دایی صلاح که همیشه میبینی با بقیه غریبی میکنی قربونت برم، به صدا هم فوق العاده حساسی و تو جمعیت که سرو صدا هست خیلی بیتابی میکنی. تا میرفتیم تو اتاق شاد و سرحال میخندیدی ولی همچین که میومدیم تو جمع اخم میکردی فدای گره ابروهات بشم منننننننننن.خلاصه که عکس خندون نداری            ...
15 دی 1392

18. اولین شب یلدا

آدرین مامانم دیشب اولین شب یلدای زندگیتو گذروندی و قشنگترین یلدای زندگی مارو ساختی بهترینم.رسیدن اولین زمستونت مبارک عزیزم...  این روزا عاشق بازی دالی موشه ای.همه چیزو میخوای با دهنت تجربه کنی، به لباسات زبون میزنی، به صندلی، تاب، لباس هرکس که بغلت کنه و ............... خلاصه هرچیزی از یک متری دهنت رد بشه دهنتو براش باز میکنی :) عاشق خوردنی و با اینکه هنوز خودت غذا نمیخوری ولی ما که میشینیم سر میز غذا طعم دهنتو میچشی و دست و پا میزنی انگار میخوای بهت غذا بدیم قربونت برم ولی باید یک هفته دیگه هم صبر کنی عزیزدلم. روی مبل، تاب و صندلی غذات مینشینی ولی هنوز بدون تکیه گاه نمیتونی.   همچنان تنبلکی و غلت نمیزینی و سینه خیز نم...
1 دی 1392

15. مامان تنبل

گل پسرم این چند وقت بی حوصله بودم و توی نوشتن تنبلی کردم. خیلی معذرت میخوام و سعی میکنم جبران کنم.امروز عزیز دل مامان 5 ماهه شد. نمیدونی لحظه لحظه زندگیم چطور با بودنت عطر و رنگ گرفته جوجه جونممممممممم. تو این یک ماه و نیم که از آخرین مطلبم میگذره کلی بزرگ و آقا شدی قربونت برم.   دیگه تقریبا میتونی اجسام رو با دستت نگه داری و ببری به طرف دهانت.فعلا برای شناخت هرچیزی باید با دهانت تستش کنی. دستات رو یا میخوری یا پاهاتو باهاشون نگه میداری. پستونکت رو از دهنت درمیاری نگاهش میکنی بعد خودت میذاریش توی دهنت. چون خیلی با حرص دستات رو میخوردی با بابایی فکر کردیم که شاید داری زودتر از موعد دندون درمیاری و واست دندونگیر خریدیم ولی خبری از دندو...
12 آذر 1392

13.سریال اسباب کشی!

مامانی جونم این هفته سه روز تعطیل بود و تمام این سه روز با بابایی مشغول جمع کردن وسایل خونه قبلی بودیم که تمومی نداره انگار!از بس که به قول بابایی من ظرف و ظروف و وسایل دارم که تا حالا یک بارم استفاده نشده     نفسم هرروز صبح برات شیر میدوشیدم و میذاشتم پیش مامان بزرگه، خدا برامون حفظش کنه، خیلی زحمت شمارو میکشه و عاشقانه دوست داره،ایشالا همیشه تنش سالم باشه و لبش خندون. ظهر برمیگشتیم و عصر باز میرفتیم.خلاصه این چند روز زیاد روی ماهتو ندیدم خوشگله مامان. یه کوچولو هم ازت گله دارم عزیزممممممم، البته تقصیر شما نیست مقصر خودمم فکر کنم برنامه خواب و شیر خوردنت به هم ریخته،چند روزه بدخواب شدی. قبلا خواب شبت به 5-6 ساعت رسیده...
27 مهر 1392