آدرین جانآدرین جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

آدرین،شاهزاده قصه زندگی من

گر نگهدار من آنست که من می دانم...

تولد هر انسان لبخندی از خداست و

"تو"

زیباترین لبخند خدایی

...

 

جشن تولد یکسالگی :)

آدرین مامانم تولدت رو دوبار جشن گرفتیم عزیزم. یکبار با خانواده بابایی یک هفته زودتر، یکبار هم سر موقع با خانواده من. همش نگران بودم نکنه شلوغی اذیتت کنه و غریبی کنی ولی تو هردوتا جشن خیلییییییییی آقا بودی قربونت برم که شرایط رو درک میکنی...   خداروشکر همه چیز واقعا عالی شه بود. تزیینات جشنت با تم جنگل بود که به سحر جون سفارش داده بودم و خیلی خیلی قشنگ شده بودن. البته از اونجایی که ذاتا آدم سختگیری نیستم هرچیزی که تهیه و جور کردنش با تمت سخت بود رو زیرسیبیلی رد کردم خخخخخخخخ نمیخواستم اون شب با قیافه خسته جلو مهمونام حاضر شم و به خودم خوش نگذره. واسه همین لباس و ظروف یکبار مصرف هیچ ربطی به تم نداشت موقع وصل کردن تزیینات و باد...
30 تير 1393

بدون شماره ها!

گل پسرم از اونجایی که این مدت کلی سرمون شلوغه بوده و درگیر اومدن خاله شیرین، تولد، مریضی شما و خیلی چیزای دیگه بودیمممممممم (و صدالبته که اینا همش بهانست :))  ) میومدم وبلاگتو مینوشتم ولی چون عکسات هرکدوم یکجا بود نمیتونستم عکس بذارم واسه همین همشون چکنویس موندن! دیدم اگه بخوام از قبلیها شروع کنم طول میکشه برسیم به تاریخ جدید و از اونجایی که خود تنبلمو میشناسم! گفتم جدید و قدیم و بدون شماره پست بذارم تا کم کم همه پستها آپلود بشن. بنابراین تا اطلاع ثانوی عنوان پستها بی شماره خواهد بودددددد ...
29 تير 1393

تولدت مبارک گل زیبای من!

آدرین جونم، کوچولوی مهربونم پارسال چنین روزایی پاهای کوچولوتو به این دنیای بزرگ گذاشتی و روز بروز زندگیم با وجود تو قشنگتر شد. اصلا بازی با کلمات و تلاش برای قشنگ نوشتن نیست. تک تک کلماتم از قلبم میریزه به انگشتام و دونه دونه تایپ میشن... روزای اول به دنیا اومدنت هم شیرین بود هم سخت، کار بابایی عوض شده بود، من اصلا بچه داری بلد نبودم، سه روزگیت و بستری شدنت ، افسردگی پس از زایمان و لجبازی زردیت و هزار تا چیز دیگه باعث شده بود حسابی گیج باشم. روزای اول و شاید بگم دوماه اول خیلی سخت گذشت ولی گذشت... حالا که یکسال گذشته با چنان عشقی دوست دارم که حتی نمیتونم توصیفش کنم. انقدر از داشتنت خوشحالم که دونه دونه سختیها یک روز نگذشته از یا...
12 تير 1393

اولین مریضی، روزئولا- تولد نمیریم :(

عزیزدلم قبلا چند روز قبل شش ماهگیت یکبار سرماخوردی ولی چون شیر خودمو میخوردی زیاد طولانی نشد و غیر از یکی دوبار تب و دو سه روز سرفه و عطسه عواقب دیگه ای نداشت ولی این مریضی ... صبح جمعه ساعت 8 بیدار شدم دیدم همش داری تو خواب غر میزنی. به پیشونیت که دست زدم داغه داغ بودی عزیزترینم. بلند کردم بردمت طبقه بالا برات ترمومتر گذاشتم دیدم بله نزدیک دو درجه تب داری بهت به سختی استامینوفن دادم و بعد نیم ساعت تبت پایین اومد. اول فکر کردم سرماخوردی ولی هرچی گذشت دیدم هیچچچچچ علامتی نداری. فقط چهارساعت یکبار تب میکردی. خلاصه دست به دامن گوگل شدم و دوستای خوب نینی سایتم که همه مریض دکتر معینی بودیم و الان باهم یک گروه وایبری خیلی خوب داریم. به ای...
23 خرداد 1393

28. داستان اسباب بازی

آقا کوچولو تا همین چندوقت پیش پیش مینشستی تو جایی که واست درست کرده بودیم دورش بالش گذاشته بودیم و با اسباب بازیهات بازی میکردی و سرت گرم میشد. ولی جدیدا انگار برات تکراری شدن و به قول مریم جون مامان مهدی کوچولو، باید چند وقت یکبار وسایلت رو قایم کنم که یادت بره بعد دوباره بیارم بازی کنی که واست جالب باشن! الان که دیگه با وسایل و طرف و طروف پلاستیکی خوشحال تریییییییییی...   با بابایی رفتیم برات دندون گیر بخریم، یه عالمههههههه مدلهای مختلف داشتن، بعد کلی زیرو رو کردن، گفتیم یه مارک خوب بگیریم که زود خراب نشه و جنسش خوب باشه و خدایی نکرده برای سلامتیت ضرر نداشته باشه برای همین مارک اونت برداشتیم، بعد من از یک مدل رنگارنگ هم خوشم...
5 ارديبهشت 1393

27. دندون موشی

آدرین جونم دوتا دندون مرواریدی خوشگل درآوردی مامانمممممم. نمیدونی چقدر واسشون ذوق کردم، از دونه دونه تغییراتت ذوق میکنم ولی این یکی خیلی هیجان زدم کرد. بار اول که متوجه شدم، داشتم با لیوان بهت آب سیب میدادم که صدای تق تق دندون شنیدم.واییییی انگار دنیارو بهم داده بودن.بعدش مامان بزرگه اومد به لثت دست زدو گفت بلههههه تیزیش حس میشه. انقدر خوب و آقایی که اصلا بیقراری و بداخلاقی نکردی برای همین اصلا متوجه نشده بودم داری دندون درمیاری. اول دندون پایین سمت راست بیرون زد و چند روزه سمت چپی هم دراومده. الان یه نصفه و یه ربع دندون داری خخخخخخخ. آخ که چه کیفی میکنم وقتی میخندی و دندونتو به نمایش میذاری قربونت برممممممم موش کوچولو. همه دنیام شدی تو، با ...
25 فروردين 1393

26. عکسهای جشن 9 ماهگی

مامانی عشقم 9 ماهه شدی و هرروز که میگذره بزرگتر و شیرینتر میشی... دیگه کاملا راه و رسم ارتباط برقرار کردن با ما رو یاد گرفتی و میتونی منظورتو بهمون برسونی قربونت برم. باید تو یک پست جدا دونه دونه کارهای قشنگ و بانمکتو برات بنویسم. اینم از عکسهای جشن 9 ماهگیت عزیزدلمممممممممممم          ...
14 فروردين 1393

25. عیدی کوچولوی ما

گلکم ، عزیزترینمممممممممممممم امسال همه چیز رنگ و بوی دیگه داشت، از خونمون بوی بهشت میومد، آخه خدا یه فرشته مهربونشو چند ماهی میشه فرستاده خونمون...   پارسال عید تو دلم بودی مامانی، مشغول شیطونی و تند تند بزرگ شدن. بزرگترین آرزوی سال قبلم این بود که به سلامت پاتو بذاری تو این دنیا و تنها آرزوی امسالم سلامتی و شادی تو بود گل کوچولوی من. خدایا من این فرشته رو از تو هدیه گرفتم، خودت زیر چتر لطف و حمایتت نگهش دار و نذار هیچوقت هیچوقت هیچوقت غم تو دل کوچیکشه بشینه. عاشقتم خوش تیپپپپپپپپ         ...
1 فروردين 1393

24. عکسهای جشن 8 ماهگی

گل پسر ما هشت ماهه شد   مامان جونم دیگه کم کم عکس گرفتن ازت داره سخت میشه. تا چیزی میبینی حملههههه میکنی طرفش. دستت به کیک نمیرسید پات که میرسید  این ماه اولین باری بود که خونه خودمون برات جشن میگرفتیم قربونت برم. شما هم خوابت میومد و زیاد سرحال نبودی برای همین خندون نیستی ولی قیافه جدیتمممممممممم دوست دارم فسقلییییییییییی.بینهایت دوستت دارم عزیزترینم   ...
12 اسفند 1392