آدرین جانآدرین جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آدرین،شاهزاده قصه زندگی من

بدون شماره ها!

گل پسرم از اونجایی که این مدت کلی سرمون شلوغه بوده و درگیر اومدن خاله شیرین، تولد، مریضی شما و خیلی چیزای دیگه بودیمممممممم (و صدالبته که اینا همش بهانست :))  ) میومدم وبلاگتو مینوشتم ولی چون عکسات هرکدوم یکجا بود نمیتونستم عکس بذارم واسه همین همشون چکنویس موندن! دیدم اگه بخوام از قبلیها شروع کنم طول میکشه برسیم به تاریخ جدید و از اونجایی که خود تنبلمو میشناسم! گفتم جدید و قدیم و بدون شماره پست بذارم تا کم کم همه پستها آپلود بشن. بنابراین تا اطلاع ثانوی عنوان پستها بی شماره خواهد بودددددد ...
29 تير 1393

25. عیدی کوچولوی ما

گلکم ، عزیزترینمممممممممممممم امسال همه چیز رنگ و بوی دیگه داشت، از خونمون بوی بهشت میومد، آخه خدا یه فرشته مهربونشو چند ماهی میشه فرستاده خونمون...   پارسال عید تو دلم بودی مامانی، مشغول شیطونی و تند تند بزرگ شدن. بزرگترین آرزوی سال قبلم این بود که به سلامت پاتو بذاری تو این دنیا و تنها آرزوی امسالم سلامتی و شادی تو بود گل کوچولوی من. خدایا من این فرشته رو از تو هدیه گرفتم، خودت زیر چتر لطف و حمایتت نگهش دار و نذار هیچوقت هیچوقت هیچوقت غم تو دل کوچیکشه بشینه. عاشقتم خوش تیپپپپپپپپ         ...
1 فروردين 1393

23. خونه زندگی دار شدیم!

عزیزترینم شیرخشک خوردنت سبب خیر شد و بعد مدتها تونستیم شما رو مدت طولانی بدون نگرانی بابت گرسنه موندنت بسپاریم به مامان بزرگه و با بابایی بریم تهران وسایلمونو جمع و جور کنیم برگردونیم کرج. بالاخره تمامممممم وسایلمون زیر یک سقف جمع شد (بخون 90% چون هنوز یک سری ظرف و ظروف خونه قبلی که شما تا حالا ندیدیش دارم).تقریبا یکسالی میشد آواره بودیم خخخخخخ همسایه واحد روبرویی خونه قبلی ازمون خواسته حالا که خونه خالیه مراسم نامزدی دخترشو که این هفتست اونجا برگزار کنه، بعدش باید بریم پرده ها،لوستر و هرچیزی مونده بیاریم و خونه رو برای فروش بذاریم. خیلی دوست داشتم برگردم به همون خونه و شما هم اونجا رو ببینی ولی نمیشه. اشکال نداره، انشالا بهترشو میخریم. ...
26 بهمن 1392

13.سریال اسباب کشی!

مامانی جونم این هفته سه روز تعطیل بود و تمام این سه روز با بابایی مشغول جمع کردن وسایل خونه قبلی بودیم که تمومی نداره انگار!از بس که به قول بابایی من ظرف و ظروف و وسایل دارم که تا حالا یک بارم استفاده نشده     نفسم هرروز صبح برات شیر میدوشیدم و میذاشتم پیش مامان بزرگه، خدا برامون حفظش کنه، خیلی زحمت شمارو میکشه و عاشقانه دوست داره،ایشالا همیشه تنش سالم باشه و لبش خندون. ظهر برمیگشتیم و عصر باز میرفتیم.خلاصه این چند روز زیاد روی ماهتو ندیدم خوشگله مامان. یه کوچولو هم ازت گله دارم عزیزممممممم، البته تقصیر شما نیست مقصر خودمم فکر کنم برنامه خواب و شیر خوردنت به هم ریخته،چند روزه بدخواب شدی. قبلا خواب شبت به 5-6 ساعت رسیده...
27 مهر 1392

12. ماجرای اولین عکسهای آتلیه

آدرین نفسم چند روز پیش کوپن تخفیف چاپ عکس روی چرم سایز 100*70 خریدیم تا یک عکس خوشگل از شما بدیم برای چاپ، ولی چون عکس با کیفیت بالا لازم داشتیم ناچارا باید میرفتیم آتلیه عکس میگرفتیم عزیزم...   صبح با مامان بزرگه و شما رفتیم که از آتلیه وقت بگیریم برای بعدازظهر، لباست گرم بود و تو ماشین عرق کردی، وقتی پیاده شدیم باد سردی اومد، از ظهر سرفه میکنی قربون چشمات برم، خدا کنه چیزی نباشه.همش تقصیر مامان حواس پرتته برگشتیم خونه و خوابیدی،میخواستم حمامت کنم ولی چون سرفه میکردی و هوا سرده ترسیدم بعدش که میریم بیرون بهت باد بخوره بدتر بشی عزیزدلم،خلاصه منصرف شدم. رفتیم و کلی عکس خوشگلللللل گرفتیم. خیلی آقا و آروم بودی ما هم کلی سوءاستفاده ک...
23 مهر 1392

6. اسباب کشی

عزیزدلم این روزا من و بابایی درگیر جمع و جور کردن وسایل خونه و آماده کردن خونه جدید هستیم... به خاطر کار جدید بابایی ناچاریم از مامان بزرگ و بابابزرگ جدا بشیم و از کرج بریم تهران قربونت برم.برای من خیلی خیلی سخته ولی خب بابایی اینجوری خیلی اذیت میشه، هرروز صبح تو اوج شلوغی دوساعت بره و عصر هم دوساعت برگرده.تو این 3ماه خیلی لاغر شده نزدیکای عید بود که بخاطر اینکه شما تو دلم بودی اومدیم طبقه پایین خونه مامان بزرگ که من تنها نباشم و جامون بازتر باشه برای اومدن شما. اینجا خونه خاله شیرینمه که از وقتی رفتن کانادا خالی مونده بود. خونه خودمونو خیـــــــــــــــلی دوست داشتم،با بابایی کلی زحمتشو کشیدیم تا شد اونی که دوست داریم. روزهای خیلی خو...
7 مهر 1392
1