آدرین جانآدرین جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آدرین،شاهزاده قصه زندگی من

1. اولین عاشقانه من و تو

1392/6/29 12:22
نویسنده : مامان صدف
238 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک عزیزم امروز 2ماه و 2 هفته از زمینی شدنت میگذره و تو انقدر خوب و آرومی که واقعا نمیدونم این مدت چطور گذشت.

عزیزترینم میخوام از امروز خاطراتمونو برات ماندگار کنم به امید اینکه تو هم کمی از شیرینی که به من چشاندی رو بچشی.

 

پسرک عزیزم امروز 2ماه و 2 هفته از زمینی شدنت میگذره و تو انقدر خوب و آرومی که واقعا نمیدونم این مدت چطور گذشت.

عزیزترینم میخوام از امروز خاطراتمونو برات ماندگار کنم به امید اینکه تو هم کمی از شیرینی که به من چشاندی رو بچشی.

آدرینم، با وزن 3060 گرم،قد 50 سانتی متر و دور سر 35 سانتی متر ساعت 6:33 صبح متولد شدی.از لحظه به دنیا اومدنت آروم بودی و خیلی کم گریه میکردی. جناب دکتر محسن معینی شما رو به دنیا آورد و در طول بارداری من مواظب جفتمون بودن. خیلی از زحماتشون ممنونم و امیدوارم همیشه کنار خانوادشون شاد و سلامت باشن.

 

 

 

نفسم توی بیمارستان خیلی بانمک و شکمو بودی و همش درحال خوردن. شب خاله عفت پیشمون موند و واقعا زحمت مامان نازک نارنجیتو کشید. صبح دکتر برای ویزیت و مرخص کردن من اومدن و شما بازم درحال شیر خوردن بودی و دکتر بزور تونست شما رو ازم جدا کنه چشمک

وقتی برگشتیم خونه شما یک آقای به تمام معنی بودی عسلم. بابابزرگ حمامت کرد و مثل فرشته ها خوابیدی. فقط دو ساعت یکبار برای شیر خوردن بیدار میشدی و حسابی رعایت مامانی رو که هنوز درد داشت میکردی.

روز سوم تولدت باید برای آزمایشهای غربالگری میرفتیم بیمارستان. چون بابایی تازه کارشو عوض کرده بود نمیتونست مرخصی بگیره و همراهمون بیاد، برای همین با بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون رفتیم بیمارستان بهمن برای انجام آزمایشات و معاینه. همه نوزادها روزهای اول وزن کم میکنن ولی شما وزن گرفته بودی.عزیزدلم تو کل بارداری من از این میترسیدم که گروه خونیهامون ناسازگار باشه و شما زردی داشته باشی که متاسفانه همینم شد. ناچارا بستری شدی و چون بیشتر از یک همراه مجاز نبود من و شما تنها موندیم. این برای من که هنوز کاملا سرپا نشده بودم خیلی سخت بود. پسرک قشنگم شمارو ازم گرفتن و برای اماده کردن بردن و بایک چشم بند آوردن. وقتی دیدمت بالای لبت یک خراش کوچولو افتاده بود که فکر کنم دست بهیار خورده بود، اینو که دیدم بغضم ترکید و تا تونستم گریه کردم. عصر بابایی بهمون سر زد ولی مجبورش کردن زود بره.اون شب خیلی خیلی سخت گذشت ولی بالاخره تموم شد. صبح زود مامان بزرگ اومد پیشمون و ساعت 3 بعدازظهر با بیلی روبینی که از 15 به 11 رسیده بود مرخص شدی و برگشتیم خونه.

چندروز خاله عفت پیشمون بود و بعدشم تا حدود یکماه طبقه بالا پیش مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم. زردیت دست بردار نبود و به خاطر بی مسئولیتی بعضی دکترها جفتمون خیلی اذیت شدیم ولی بالاخره با کلی تحقیق دکتر مهدی نیک جو رو پیدا کردم و ایشون با تجویز روزی 30 سی سی شیرخشک به مدت چهار روز، این غول بی شاخ و دم رو شکستش دادن.

ماه اول زندگیت با آرامش و بدون هیچ مشکلی گذشت. خیلی آروم بودی و هستی و هیچوقت اذیتم نکردی قربونت برم.

این پست خیلی طولانی شد و نمیخوام خوندنش خستت کنه نفسم. ولی تا برسیم به این روزهات بازم برات حرف دارم آقا پسر قلبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)